بوي پوست گردو
زندگيگرام
چند روزي است كه اينستاگرام را روي گوشيام نصب كردهام. هي ميروم فعالش كنم، هي با خودم ميگويم: «خب كه چي؟ تا الان كه نداشتي چه اتفاقي افتاده؟ مردي؟ پس از اين به بعدم نميميري...»
+ هنوز تصميمي مبني بر رفتن يا نرفتن به اينستا نگرفتهام!
بلبل عنبران
جاي همگيتان خالي (چون جا خيلي بود)، امروز با همكارانم رفتيم باغ_رستوران «بلبل عنبران» در طرقبه. (شخصا اين ماه شرمنده حقوقم شدهام! با بي انصافي خرجش كردم!)
عليرغم اينكه عاشق پيتزا (البته شبديز) هستم، به غذاهاي رستوران علاقه چنداني ندارم. آن هم بستگي دارد به ميزان گرسنگي و نوع طبخ غذا و... اما خب چون همكارانم (مخصوصا آن پير پاتارها) علاقه زيادي به غذاي سالم دارند و من را نصيحت ميكنند كه اينقدر فست فود نخور چون زشت ميشوي و بيا «اسلو فود» بخور تا خوشگل بشوي، گفتند برويم عنبران! بنده هم بيشتر جنبه بزن و برقص ماجرا برايم اهميت داشت و لاغير! از اين رو طبق روال قبلي ميني بوس كه از مقابل درب مدرسه حركت كرد، بنده بلند شدم و جلوي درب رستوران كه توقف كرد، بنده نشستم! اين راننده آهنگهاي بهتري نسبت به راننده قبلي داشت؛ از همين رو وي اسكار ميگيرد. بگذريم...
هرچقدر كه غذاهاي اين رستورن گران است، در عوض تختهاي بيست_سي نفره بزرگي دارد كه براي رقص خيلي مناسب است و جا براي جولان چندنفر به اندازه كافي است. اما مدرسه ما چند نفر پايه ندارد كه بخواهند جولان بدهند، فقط من جولان ميدادم كه جا به ميزان رضايت بخشي موجود بود! از اين رو پولي كه دادم حلالشان باد! (براي آهنگ هم اسپيكر و فلش برده بوديم چون ما فكر همه جا را ميكنيم)
در نهايت مدير رستوران آمد و ميزان رضايت ما را پرسيد! بعدش هم گفت: «چه معلماي باحالي! صداتون ميومد تا پايين ولي تصويرتون رو نداشتيم.» (روي دوربينها روسري انداخته بديم. چون كشف حجاب هم كرده بوديم) بعد گفت: «ولي خواهشم از شما اينه كه به پرورش بيشتر از آموزش اهميت بديد! روي ادب و تربيت بچهها بيشتر كار كنيد!»
كلا مردم (حتي اگر مدير يك رستوران باشند) فكر ميكنند معلم به بچه بگويد: «بچه با ادب باش.» او تا آخر عمر با ادب ميشود و ديگر به بزرگترش «تو» نميگويد و هرچه بزرگترش بگويد او مي"ويد چشم و درسهايش را ميخواند و دست توي بينياش نميكند و شب مسواك ميزند و ساعت 9 ميخوابد!
در كل روز خوبي بود... ولي وقتي يك عده پايه رقص نباشند و هي بگويند: «نهههه ما بلد نيستيم» كمي روي اعصاب هستند!
+ حديث داريم راننده مينيبوس و دو سه عدد پسري كه با دوست دخترهايشان آمدهاند رستوران و هرازگاهي رقص شما را تماشا ميكنند محرم هستند.
+ معلم ورزش نبود. تنهايي واسه يه جمع سي چهل نفره رقصيدن كاري بس دشوار است!
+ با اين خستگي بايد كارنامه توصيفي پايان ترم 60 عدد دانش آموز را تا شب بنويسم. (حداقل سه خط براي هر كدام)
گوجه سبز
اگر يك روز حاضر شدم فقط يك عدد از گوجههاي سبزهايم را به شما بدهم، بدانيد و آگاه باشيد كه ميتوانيد روي عشق آتشين من حساب باز كنيد، و همچنين روي جان و مال و ناموس و آبرو و حتي يك عدد گوجه سبزم! و بدانيد كه اين عمل دلاورانه من، حاصل روزها و شبها فكر كردن به شماست...
+ همچنين اگر روزي يك قطعه از پيتزايم را به شما دادم، تمام موارد بالا صدق ميكند! بدانيد و آگاه باشيد همانا!
عاشقی
عاشق شدم...
واقعنی
البته طرف ازدواج کرده بچه هم داره!
البته طرف دختره اصلا! ولی عاشقش شدم. خیلی خوشگل و دوست داشتنیه. بيشتر از ظاهرش، اخلاقش دوست داشتنيه. وقتی میگه برو گمشو اصلا بخيلي خواستني ميشه. داشتم فكر ميكردم من اگه جاي شوهرش بودم مینشستم پیشش هی میگفتم: "بگو برو گمشو، بگو برو گمشو" دوباره بگو. دوباره بگو. بعد همه زندگیمم میزدم به نامش... جونمو براش ميدادم و اينا...
اسمش انیسه ست. از فامیلهای همان آرایشگری که پیشش می روم...
+ دارم خطرناک میشم کم کم! عشق به جنس موافق آخه؟
چهارخونه
چون لباس شوهر همكارم كه پرترهاش را كشيدم، چهارخانه بود و در دفتر به او گفتم: «لباسش چشامو دراورد!»
اينيكي همكارم كه پرتره شوهرش را سفارش داده، يك عكس داده است گفته است پرترهاش را از روي آن بكشم، و يك عكس 4×3 داده است كه لباسش چهارخانه است، و گفته است لباسش را از روي آن بكشم! حالا چطور به او حالي كنم كه اين بدن با آن سر متناسب نميشه! و چشمهايم هم درميآيد تا لباس چهارخانه (با خانهاي ريز) را از روي عكس سه درچهار در بياورم؟ حالا چشمهاي من جهنم، آن سر با اين بدن متناسب نيست!
دارم رواني ميشم!
آرايشگري
به نظرم آدم بايد هرچيزي را در حد خودش بلد باشد. مثلا يك خانم بايد آرايشگري، آشپزي، تزئين سفره و حتي خياطي را در حد برآورده كردن نيازهاي خودش بلد باشد.
يادم هست يكي از دوستان دوران دانشگاهم، حتي سيبيلهايش را هم بلد نبود خودش بردارد! از قضا پوست سفيد و موهاي پر پشت مشكي داشت كه رشد لحظهاي داشتند! و هر وقت كه به آرايشگاه ميرفت دو روز بعد همان سيبيل بود و همان كاسه! بعد يك روز شوهرش به ستوه آمده بود و گفته بود: «تو رو خدا برو آرايشگاه اون سيبيلاتو بزن!» حالا دوستم خيلي زيبا و پولدار هم بود اما اينها توجيه مناسبي براي اينكه يك خانم سيبيل مشكي چنگيزي داشته باشد، نيست!
دو روز پيش در نزديكي منزلمان يك كلاس آرايشگري پيدا كردهام كه مردد هستم بروم يا نه؟ البته به احتمال خيلي زياد بروم چون مامانم هم اصرار دارد كه بروم.
به نظرم آدم بايد هر چيزي را در حد رفع نياز خودش بلد باشد! فقط مشكلم اين است كه در اين چند ماهي كه قرار است ياد بگيرم بايد به موها و صورت خانمها دست بزنم كه بي اندازه به اين مسئله وسواس دارم! از آرايشگري به عنوان يك شغل هم متنفرم!
دروغگو دشمن شماست!
قطعا هر آدمي براي دروغ يا دروغهايي كه ميگويد، دلايلي دارد! درست است كه اين دلائل هيچگاه توجيه مناسبي نيست، اما دليل داريم تا دليل! گاهي از شخصي سوال شخصياي ميشود كه وي دوست ندارد حقيقت را كسي بفهمد! براي همين به دروغي متوسل ميشود تا شر فضول را بكَند (كه البته فضولياي كه شخصي را وادارد به دروغ كند هم كم از دروغ ندارد. آيتالله مانتهنيا هستم!)
ليكن گاهي علت دروغ اين مسائل نيست. اجباري در كار نيست. سوال يا مسئله شخصياي در كار نيست! حتي اگر چيزي نگويد اتفاقي نميافتد! گاهي علت دروغ چيز فرض كردن طرف مقابل و چيز نشان دادن خود است! به نظر من اين افراد به هيچ عنوان قابل اعتماد نيستند! بنده هم فردي هستم كه بعد از شنيدن اين دروغها از هر دوستي (تاكيد ميكنم، هر دوستي)، وي را با تمام خوبيها و بديهايش كنار ميگذارم. چون تمام ارزش و احترام آن شخص در نزد من از بين ميرود. حالا شايد اين اخلاق بد باشد اما من نميتوانم دوست داشتن اين آدمها را به خودم تحميل كنم.
در مدح گوجه سبز
اوقات خوش آن بود، كه با «دوست» به سر رفت باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
وقتي فكر ميكنم ميبينم تنها عشق واقعي و حقيقي من گوجه سبز (و البته پيتزا) است. باقي همه هوس و بي حاصلي و بي خبري است!
+ دو كيلو گوجه سبز توسط من و يك عدد خواهر من، از عصر تا كنون نا پديد گشت...
آي هَو يك بيماري حاد!
بنده به بيماري «حيف آمدن در دور ريختن جعبه ادكلنهاي تمام شده» حادّ دچار هستم! يعني هميشه فكر ميكنم 90 درصد پولي كه به آن ادكلن ميدهم، پول جعبهاش است. نُه درصد پول الكلي كه در آن ميريزند، يك درصد هم پول اسانس و ماليات بر ارزش افزوده و ساير چيزها... چون ادكلنهاي من هميشه قبل از اينكه «پيس» را بزنم، درون جعبه، بوي خود را از دست ميدهد. منتها يك ضرب المثل وجود دارد كه ميگويد: «احساس ادكلن زدن، از خود ادكلن زدن مهمتر است.»
براي همين احساس ميكنم، جعبههاي ادكلن و لوازم آرايشي بهداشتي بايد حداقل تا 6 ماه روي ميز آرايش من باشند. الكي كه نيست، اين همه پول بالايش دادهام! ناگفته نماند، بنده اين بيماري مضمن را در خصوص جعبههاي مام، ريمل، بعضا لاك و... به صورت نسبتاً حادّ دارا ميباشم...
بچهتر كه بودم، اين بيماري را نسبت به خودكارها و روان نويسهايي داشتم كه ظاهرشان زيبا بود. البته ممكن بود آن زمان خودكار «بيك» هم از نظر من زيبا بوده باشد، اما به هر حال... خيلي اوقات هم آن روان نويسها، رواننويسهاي تمام شده پدرم بودند كه بنده با ذوق از آنها كلكسيون درست ميكردم. ميخواهم بگويم اين بيماري در من ريشه دوانده و اكنون سراسر بدنم را فرا گرفته است و كاري هم از دست كسي بر نميآيد! شايد اگر زودتر ميفهميديم با شيميدرماني قابل درمان بود اما اكنون فقط با فيزيكدرماني، رياضياتِ گسسته درماني، عربي 1 و 2 و 3 درماني ميشود اين غده بدخيم را از بين برد...
البته اين بيماري خانواگي است و در مادرم به نحو ديگري ريشه دوانده است. مادرم «حيف آمدن در دور ريختن مشماها و غذاي يك هفته پيشِ» حاد دارد! وي تمام مشماهاي ميوهها را درون يك مشماي ديگر گردآوري ميكند و اعتقاد دارد كه اينها به درد ميخورد. باز من يك اميدي براي درمان دارم. اما تمام دكترها در ايران و اروپا از مادرم قطع اميد كردهاند... به طور مثال اگر غذاهايي كه مادرم براي ميهمانها درست ميكند، يك ماه هم در يخچال بماند، تا زماني كه من و خواهرم آنها را نخوريم و ظرفهايش را هم نشوريم، مادرم هيچ اقدامي مبني بر طبخ غذاي تازه انجام نميدهد...
سرتان را درد نياورم. اينها را گفتم كه از شما بخواهم اگر شب جمعه حرمي، مسجدي، امامزادهاي جايي رفتيد، براي شفاي عاجل ما دعاي ويژه بفرماييد... عزت زياد!
هر چقدر كه فروشنده ها بيشتر سعي ميكنند جنسشان را تبليغ كنند تا من بخرم، من بيشتر دلم ميخواهد كه نخرم!
+ تبليغاتهاي تلويزيون هم هميشه نتيجه معكوس روي من دارند.
+ اصلا با تبليغات مشكل دارم. به نظرم مشك آن است كه خود ببويد...
سلسله قتلهاي زنجيرهاي
ديروز بعد از ظهر تا 8:45 شب، كلاس ارايشگري رفتم و عمل چندش برانگير اپيلاسيون و يكي دو عمل نسبتا چندش برانگيز را ياد گرفتم. آرايشگر هم از كارم خيلي خوشش آمد و گفت: «پيشم بمون كار كن!»(چون يكسري چيزها را قبلا از خالهام ياد گرفته بودم؛ ليكن هيچگاه سراغ اين شغل نخواهم رفت!) بعدش هم از ساعت 10 تا 12 رفتم دور و اطراف منزلمان اسكيت بازي كردم. بعد هم آمدم خانه دوش گرفتم و بعدش در اوج جنازگي، تا 2 شب، اوج هنرم را به خرج دادم و اين كميك* را طراحي كردم! (خلاصه قدر بدانيد)
+ سفارشات قتل پذيرفته ميشود! آدرس بدهيد؛ جنازه تحويل بگيريد...
*كميك: داستان مصور
فرهنگ متفاوت، تفاوت فرهنگي....
آرايشگري كه پيشش آرايشگري را ياد ميگيرم، اهل سنت است. موقع نماز، كارش را تعطيل ميكند و نماز ميخواند. (حالا من تا اين وقت شب هنوز نماز نخواندهام و احتمالا هم نخوانم و بروم بخوابم!) اصالتاً اهل سيستان است. در يك خانواده بسيار سنتي زندگي ميكند و فرهنگشان با فرهنگ ما خيلي تفاوت دارد... ميگويد كاشت ناخن را قبول نميكند، چون شنيده است كاشت ناخن، نماز ندارد! به اصولش خيلي پايبند است. كمكم دارد از او خيلي خوشم ميآيد... او به اصول و عقايدش خيلي پايبند است! از انسانهاي معتقد و ايستاده پاي اعتقاداتشان بسيار خوشم ميآيد. البته اينها با فراد متعصب و رياكار خيلي فرق دارند... اينها بي ادعا معتقدند و بدون اينكه بخواهند نظر كسي را در نظر بگيرند، پاي اصولشان ايستادهاند!
از اينكه فرصتي پيش آمده است تا در كنار شخصي كه از نظر مذهب و فرهنگ خيلي با من تفاوت دارد، كمي زندگي كنم و با او آشنا شوم، بي اندازه خوشحال هستم. هيچكس غير از خودم نميداند كه چقدر در اين برحه از زندگيام به اين فرد احتياج داشتم... به فردي كه پاي اصولش با اقتدار ايستاده است؛ بدون ريا، بدون تعصب...
فقط در ايران، دخترها حرفهاي ماساژ ميدهند!
از ويژگيهاي بارز هر دختر ايراني اين است كه اگر هيچ چيز هم نشود، به لطف پدر، به يك ماساژور حرفهاي و تخصصي تبديل ميشود! اينها را قبلا كه معلم نبودم نميدانستم. قبلا فكر ميكردم فقط خودم و خواهرم به لطف پدرم و البته مادرم، به يك ماساژور همه فن حريف، پا لقد كن، شاندر من، براي تو و من تبديل شدهايم!
اما قضيه آنجايي جدي شد كه وقتي روي ميزم نشسته بودم و يكي از شاگردهايم مقابلم ايستاده بود و داشتم برايش درس را توضيح ميدادم... يكهو جيغم رفت هوا! جيغم خيلي زودتر از اينكه من بفهمم چه شد رفت روي هوا... وقتي برگشتم پشت سرم را نگاه كردم، با لبخند يكي ديگر از شاگردهايم مواجه شدم كه گفت: «خانوووم دارم ماساژتون ميدم!» گفتم: «عزيزم! مرسي از لطفت. ولي اين ديگه ماساژ نيست!» گفت: «چرا خانوم من بابامم همينجوري ماساژ ميدم. تازه هميشه ميگه محكمتر!» گفتم: «عزيزم من با بابات خيلي فرق دارم، خييييييييييييلي!»
بعد يكي ديگر از شاگردهايم آمد و به آنيكي گفت: «برو كنااار. تو بلد نيستي ماساژ بدي. بذار من ماساژ بدم.» و شروع كرد به ماساژ دادن به صورت خيلي نرم! (آنجا بود كه فهميدم آن بچه پدر سوسولي دارد...) بعد هر كدام ميآمدند و به آنيكي ميگفتند: «برو كنار بذار من خانومو ماساژ بدم» و بينشان دعوا شد و گرد و خاك بلند شد. تا اينكه قائله را خواباندم و جمعيت اطرافم را متفرق كردم كه ديدم يكيشان ناراحت نشسته و بغض كرده!
بهش گفتم: «چي شده عزيزم؟ تو تجمع زير دست و پا موندي؟» با بغض گفت: «من ماساژتون ندادم خانوم!» بد يكي از آنور گفت: «منم ماساژ ندادم خانوم. همش ستايش و مهسيما ماساژ دادن! اصلا نذاشتن ماهم ماساژ بديم!» بعد همه اعتراض كنان گفتند: «ما هم ماساژ نداديم خانوم» (احتمالا شاگردهاي من فكر ميكنند كه ماساژ دادن من حاجتي چيزي ميدهد!)
بعد به بهانه نقاشيهايشان ميآمدند و ناغافل شروع ميكردند به ماساژ ميدادند و باز دعو، باز گرد و خاك، تجمع، متفرق كردن... تا اينكه گفتم: «فقط اونايي كه نقاشياشونو تموم كردند.» بدبختيام آنجا مضاعف شد چون كل كلاس نقاشيهايشان را سريع تمام ميكردند! قانون آخر براي اينكه دعوا نشود اين بود كه 4 نفر 4 نفر بيايند، دو نفر دستها و دو نفر كتفها، هركس 3 دقيقه تا نوبت به همه برسد!
خلاصه اينكه بر اساس تحقيقات ميداني بنده، دخترها در ايران هيچ تخصصي هم كه نداشته باشند، در همان بچگي ماساژور و حتي «پا لقدكن» خوبي ميشوند!
مذهب دل!
انيسه به من ميگويد: «بيا مذهبتو عوض كن، زنداداش من شو!» البته به شوخي ميگويد...
من هم به شوخي به او گفتم: «نه شما 32 ركعت نماز داريد! من همين 17 ركعت هم برام زياده»
بعد با خودم فكر كردم اگر دست بر قضا، يك روز عاشق شخصي شدم كه مذهب و يا حتي دينش با من متفاوت بود، چه ميكنم؟ اصلا عاشق چنين شخصي ميشوم؟ آن هم براي من كه در زندگي شخصيام، «دين» شايد اولين اولويتم باشد... به هر حال آدم دوست دارد گاهي كه به مراسمات مذهبي ميرود، با كسي كه دوستش دارد اشتراكات حسي به مقدسات داشته باشد... بعد فكر كردم كه دين براي من يعني «سبك زندگي» و «جهانبيني»... در جهان بيني من، مقدساتِ همه اديان، محترمند. در جهان بيني من خدا را هرطور عبادت كني، عبادت كردهاي...
داشتم فكر ميكردم من به تمام مقدسات او احترام ميگزارم و حتي پا به پاي او به مراسمات مذهبياش ميروم و مانند او عبادت ميكنم، خب چون شخصي را انتخاب ميكنم كه مثل من فكر كند، او هم مثل من به تمام مراسمات و مكانهاي مقدس بيايد و عبادت كند...
بعد فكر كردم شايد من خيلي تخيلي فكر ميكنم و در عمل (مخصوصا بعد از بچهدار شدن) مشكلاتي پيش بيايد...
+ هنوز به نتيجه خاصي نرسيدم!
+ استاد داستان نويسي در واكنش به يكي از دانشجوهاش كه شيعه بود و با يك اهل سنت ازدواج كرده بود او را در آغوش كشيد و گفت خيلي كار بزرگي كردي. خيلي قدم خوبي برداشتي...خيلي ذوق زده شدم... خيلي!
يك پيتزا و نيم!
حالا باز نياييد بگوييد تو چقدر پيتزا ميخوري و اينها... همين جا بگويم من هيچوقت از نظر رواني از پيتزا سير نميشوم و چون فقط از نظر «مِعدَوي» ظرفيت ندارم، به پيتزا خوردنم پايان ميدهم و البته از نظر «جيبَوي» نيز پول ندارم. و گرنه پيتزا جزء مصرف روزانه من بود! و با هر نفسي كه فرو ميدادم يك پيتزا و چون بر ميآمد يك پيتزاي ديگر و مفرح ذات بود و شكري بود واجب...
عارضم به خدمتان كه ديروز، از بين ساعت 4 تا 5 عصر، بايد در مدرسه ميبوديم كه مادرها و پدرها بيايند كارنامه فرزندشان را بگيرند و اگر اعتراضي چيزي داشتند مثلا اگر معتقد بودند كه نمره «خ» (خوب) حق فرزندشان نيست و خ.خ (خيلي خوب) حق مسلم فرزنشان است، ما آنجا باشيم كه روي ما شمشير بكشند و ما هم يك تو دهني به آنها بزنيم كه نه خير! همين خ از سر «ميني انسانتان» هم زياد است و ما لطف كرديم و اينها! و آنها شمشيرشان را غلاف كنند. ولي خب چون بنده به همه شاگردانم «خ.خ» داده بودم از اين حرفها در امان بودم... اما بايد ميماندم چون مدير گفته بود بايد باشي!
اين وسط هم نه ناهاري برده بوديم نه چيزي! دلمان را به دريا زديم و با همكارمان با تهمانده پولمان رفتيم پتيزا شبديز! (تا زماني كه شبديز است، من انگيزه كافي براي ادامه حيات و حياط دارم!)
حالا شايد اين شبهه برايتان پيش بياد چرا من همان اول از شكل كامل و اوليه پيتزا عكس نمياندازم و از آخرين تكه هاي پيتزايم عكس مياندازم؟ خب مشخص است چون من آنقدر در خوردن آن هول هستم كه فرصتي براي عكس انداختن به پيتزا نميدهم! ولي غرض اصليام از نوشن اين پست اين بود كه به شما توصيه كنم بياييد با همكار من كه «خانوم كامپيوتر» است، برويد پيتزا، چون او از آن سوسولهايي است كه با نصف پيتزا سير ميشود و با شوهرش هميشه يك پيتزا ميگيرند و نصف ميكنند، شخص مناسبي است براي اينكه شما علاوه بر پيتزاي خودتان، نصف پيتزاي او را هم بخوريد و بدين صورت از نظر رواني كمي آرام بگيريد و از نظر معدوي تا سه روز چيزي نخوريد و از نظر جيبوي هم به اندازه يك نصفه پيتزا صرفه جويي و پس انداز كنيد.
اما خودم را هيچوقت به خاطر اين پست نميبخشم. وحشتناك هوس كردم باز!
+ آن سس مخصوصم آرزوست... با اشاره به سس مخصوص شبديز مشخص شده در عكس
زندگي نسبتا انساني حيوانها...
پيش پاي شما، همين چندتا پست پايينتر، يك توييت گذاشته بودم با اين مضمون: «قاعدتا اونی که کیبرد فارسی رو طراحی کرده یه کرمی داشته. هی میام بنویسم "باشه" هی میشه "لاشه"»
اگر اين توييت را در توييتر يا كانالهاي تلگرام ميخواندم، اول كلي ميخنديدم، بعد ميگفتم: «واااااي طرف چقدر بيشعور و بي شخصيت بوده! ولي كلي خنديدم، دمش گرم!»
اما وقتي خودم اين پست را گذاشتم اصلا حس نكردم چيز بدي است! چون اين اتفاق برايم خيلي ميافتاد و ميديدم بد است. صرفا همين... بماند كه اين پست من تعجب خيليها را برانگيخت!
اما به نظرم اين چيزها و حتي شوخي درباره اين چيزها اساساً و ذاتاً بد نيست. چون خودِ اين چيزها اساساً و ذاتاً بد نيست. اين نگاه ماست كه آن را بد ميكند. حدودا يك سال پيش يك كتاب روانشناسي ميخواندم كه ميگفت: «شما بايد طبيعت خودتان را همان طوري كه هست بپذيريد و آن را دوست داشته باشيد. حتي از بوي عرقتان بدتان نيايد. چون اينها به ذات بد نيست. مثلا يك بچه از بوي عرق بدش نميآيد چون هنوز كسي به او نگفته كه اين بو، بد است... و همينطور چيزهاي ديگر»
البته من خودم نميتوانم دقيقا مثل نويسنده آن كتاب فكر كنم، اما حرفهايش را كاملا قبول دارم. در مقوله سكس هم همينطور هست. ما انسانها (بالاخص ما ايرانيها) بينهايت روي اين مسئله حساس هستيم، درحالي كه اين طبيعت ما است و خدا در وجود ما قرار داده است و هر چيزي كه در طبيعت ما باشد، در نتيجه يك چيز طبيعي و عادي است. اما نگاه ما انسانها باعث شده اين مسئله را به يك مسئله غير عادي و فراطبيعي تبديل كنيم؛ در نتيجه خيلي بيشتر از حيوانها به سمتش كشيده شويم. حتي شايد حيوانها در اين مسئله از ما پيشرفتهتر باشند، چون آنها فقط در مواقع خاصي جفتگيري ميكنند و بعد ميروند سراغ شكارشان! و به جفت حيوانات ديگر هم چشم ندارند! يا به بهانه شكار براي خانواده، سر از «جزاير قناري» با جفت يك حيوان ديگر در نميآورند. آنها طبيعتشان را انكار نميكنند! و بعيد ميدانم اگر در حين چت با دوستانشان، «باشه» را «لاشه» تايپ كنند، ذهنشان فقط سراغ معني جنسي آن برود. آنها احتمالا فكر ميكنند يك حيوان «لاي» علفها كمين كرده است تا آنها را شكار كند و يا هزاران فكر ديگر غير از آن فكري كه ما ميكنيم...
بيايد ما هم طبيعت خودمان را با آغوش باز پذيرا باشيم، انكارش نكنيم و بدانيم يك مسئله خيلي خيلي عادي است.
+ كتاب بي نظير «از سك..س تا فراآگاهي» اوشو، در همين رابطه است.
+ فيلتر نشم صلوات...
+ صلوات دوم بلندتر
+ صلوات سوم جليلتر
+ اگر هر وقت چنانچه خدايي نكرده فيلتر شدم به آدرس mantenia.blogfa.com بيايد:)
آرايشگندي!
براي افزايش معلومات عموميتان بد نيست بدانيد كه يك عدد از خالههاي بنده آرايشگري است بس بنام... حالا بسِ بس هم نه ولي نسبتا بنام... وي همانند ساير آرايشگران شريف سراسر كشور، علاقه وافري به گند زدن به موها و صورت و ساير مكانهاي آرايش كردني بدن شما دارد!
اصولا گند زندن با بنام بودن يك آرايشگر رابطه مستقيم دارد؛ هرچه آرايشگر معروفتر، گند او مخوفتر... حتي اگر آن آرايشگر خاله شخص شخيص بنده باشد!
آرايشگرها علاوه بر گند زدن علاقه شديدتري به آرايش غليظ صورت شما دارند. آنها فكر ميكنند اگر 12 كيلو و 898 گرم، لوازم آرايشي روي صورت شما پياده نكنند، پولشان حلال و دلشان راضي نميشود! حتي اگر آن آرايشگر خاله من باشد!
از آنجايي كه بنده از آرايش غليظ بيزار هستم، يكبار كه براي يك عروسي پيش خالهام رفته بودم، به وي گفتم: «خاله جوووون! لطفا براي من سايه نزن. فقط يه خط چشم صاف بكش...» وي در پاسخ گفت: «چشششم خواهرزاده گل عزيزم! هرجور بخواي همونطوري درستت ميكنم.»
او چون دست خود را لاي پوست گردو ديد (عجب ايهامي)، و دريافت كه نميتواند سايهها را روي صورت من خالي كند، تصميم بر آن گرفت كه سه عدد خط چشم را روي صورت منتمام كندى بنابراين از پايين تا زير لبهايم و از بالا تا قسمت بصلالنخاع، خط چشم كشيد! و بعد يك رژي زد كه هنوز پس از سالها، رنگش بر روي لبهاي بنده مانده است!
به هر حال اين هم بخشي از فن آرايشگران شريف كشورمان است و ربطي هم به نسبت فاميلي آدمها با بنده ندارد. بهتر است خودمان آرايشگري ياد بگيريم تا آنطور كه خودمان دوست داريم باشيم! البته اگر لازمه ياد گرفتن اين هنر، تعهد و سوگند به استفاده كيلويي از لوازم آرايش نباشد!
گوجه سبز
اگر يك روز حاضر شدم فقط يك عدد از گوجههاي سبزهايم را به شما بدهم، بدانيد و آگاه باشيد كه ميتوانيد روي عشق آتشين من حساب باز كنيد، و همچنين روي جان و مال و ناموس و آبرو و حتي يك عدد گوجه سبزم! و بدانيد كه اين عمل دلاورانه من، حاصل روزها و شبها فكر كردن به شماست...
+ همچنين اگر روزي يك قطعه از پيتزايم را به شما دادم، تمام موارد بالا صدق ميكند! بدانيد و آگاه باشيد همانا!
هي داد بيداد!
امروز پرتره شوهر همكارم را بردم مدرسه تا اگر كم و كسري چيزي دارد بگويد، تا من برطرف كنم!
همكاران ديگرم تا ديدند، فكر كردند قحطي نقاش و پرتره است و هركس سريعتر سفارش پرتره بدهد، به او مدال و طلا و دلار و يك ويلا در شمال و كليد يك آپارتمان در زعفرانيه و هزاران جايزه نقدي و غير نقدي ديگر ميدهند! براي همين بين معلمها يك دعواي زنانه راه افتاد كه نه! من اول سفارش دادم و اينها! درست است كه بنده كلي مشتري برايم جذب شد و اينها! اما كلي كار روي سرم ريخته و اينها!
از آن طرف مدرسه گفته است براي نيمه شعبان بايد بردها و ايضا تمام مدرسه را تزئين كنم، تا فردا و نهايتا پس فردا! از اين طرف لباس چهارخانهاي چشم درآور شوهر همكارم هنوز مانده است و بايد تا فردا تكميل كنم!
گفتم بيايم كمي از اوضاع زندگيام بنويسم تا كمي به اوضاع زندگيتان اميدوار شويد...
+ پرتره شوهرش كامل شد ميذارمش اينجا.
پيرو پست قبلي
با خودم گفتم نكند نوشتهام كه روابط جنسي در خارج از خانواده خوب است؟ نكند از آزادي مطلق جنسي دفاع كردهام؟
اما حق با شماست. من حواسم نبود، اين حيوانات هستند كه به بچه 6 ساله تجاوز ميكنند و جنازهاش را در اسيد ميسوزانند! اين حيوانات هستند كه شاگرد 9 سالهشان تجاوز ميكنند، و قاضي حكم ميدهد كه رابطه با رضايت طرفين بوده است! در حالي كه «ندا» ماهها از ترس سكوت كرده است و نميتواند غذا بخورد و معمولي زندگي كند... اين آمار تجاوز و سكوت هزاران قرباني، همگي مربوط به حيوانات است...
اين همه آمار فساد، فحشا، خيانت، طلاق عاطفي و طلاق رسمي، سقط جنين، ساديسم جنسي و... همه متعلق به جامعه حيوانات است! و انسانها بالاخص انسانهاي ايراني از فرشته برترند... و امكان ندارد كه در مواردي از حيوان پستتر باشد. آن انساني كه ميتواند از حيوان پستتر باشد فقط در خارج از مرزهاي اين سرزمين پاك و اهورايي است!
وقتي نوشتهام حيوانات به هم خيانت نميكنند، اين يعني من به بنيان خانواده اعتقادي ندارم و لابد با خيانت موافقم...!!! اينكه نوشتهام آنها كمتر از ما تفكر جنسي دارند، اين يعني من از روابط جنسي آزاد و نامحدود دفاع كردهام و گفتهام شما هم مثل حيوانات باشيد.
كسي كه شناختش از اوشو، در حد چهار خط نوشته در يك سايت باشد، توقعي نيست اگر بگويد اوشو به بنيان خانواده اعتقاد نداشت. و كسي كه صلوات را با صحبت از مسائل جنسي مغاير بداند، قطعا از احاديثي كه پيامبر درباره اين مسائل آن هم با جزئيات صحبت كردهاند بي خبر است. از بي خبران هم هيچگاه توقعي نيست... «آن هم تو اين مملكت»
مذهب دل!
انيسه به من ميگويد: «بيا مذهبتو عوض كن، زنداداش من شو!» البته به شوخي ميگويد...
من هم به شوخي به او گفتم: «نه شما 32 ركعت نماز داريد! من همين 17 ركعت هم برام زياده»
بعد با خودم فكر كردم اگر دست بر قضا، يك روز عاشق شخصي شدم كه مذهب و يا حتي دينش با من متفاوت بود، چه ميكنم؟ اصلا عاشق چنين شخصي ميشوم؟ آن هم براي من كه در زندگي شخصيام، «دين» شايد اولين اولويتم باشد... به هر حال آدم دوست دارد گاهي كه به مراسمات مذهبي ميرود، با كسي كه دوستش دارد اشتراكات حسي به مقدسات داشته باشد... بعد فكر كردم كه دين براي من يعني «سبك زندگي» و «جهانبيني»... در جهان بيني من، مقدساتِ همه اديان، محترمند. در جهان بيني من خدا را هرطور عبادت كني، عبادت كردهاي... (عليرغم اعتقادم به نماز)
داشتم فكر ميكردم من به تمام مقدسات او احترام ميگزارم و حتي پا به پاي او به مراسمات مذهبياش ميروم و مانند او عبادت ميكنم، خب چون شخصي را انتخاب ميكنم كه مثل من فكر كند، او هم مثل من به تمام مراسمات و مكانهاي مقدس بيايد و عبادت كند...
بعد فكر كردم شايد من خيلي تخيلي فكر ميكنم و در عمل (مخصوصا بعد از بچهدار شدن) مشكلاتي پيش بيايد...
+ هنوز به نتيجه خاصي نرسيدم!
+ استاد داستان نويسي در واكنش به يكي از دانشجوهاش كه شيعه بود و با يك اهل سنت ازدواج كرده بود او را در آغوش كشيد و گفت خيلي كار بزرگي كردي. خيلي قدم خوبي برداشتي...خيلي ذوق زده شدم... خيلي!
آخرين روز اولين سال معلمي...
امروز، روز آخر تدريسم در سال اول معلمي بود. براي تمام معلمها، سال اول سختترين سال است. قطعا براي من هم بعدها كه بيشتر تدريس كنم، همينطور خواهد بود! اما خدا رو شكر سال او معلم پايه نبودم. از اين بابت كه دل كندن از بچهها برايم آسانتر بود. چون هر كدام هفتهاي يك جلسه ميديدم... با اين حال بي اندازه دلم گرفته است و برايشان تنگ شده است. نشستهام عكسهايشان را نگاه ميكنم و خاطراتشان را مرور ميكنم. برخيهايشان امروز گريه ميكردند! من هم به آنها ميگفتم: «بچهها شما هر سال چندتا معلم داريد. ديگه بايد كم كم عادت كنيد كه آخرسال ازشون دل بكنيد.» خودم حالم از توجيه بي منطقي كه برايشان آوردم به هم خورد. با اينكه ما هرچه بزرگ ميشويم به دل كندن بيشتر عادت ميكنيم، اما اين از سختي كار كم نميكند... فقط ما را به سختي و رنج دل كندن عادت ميدهد.
از بچهها كه بگذريم، يك سال هر روز كه در مدرسه تدريس داشتم با آناهيتا (همكارم) به خانه برميگشتم. نصف فستفودهاي شهر را با او زير و رو كردم... بستني فروشيها و آبميوهها، بورك، فلافل، قدمزني در پارك ملت و خل و چل بازي، جلف بازي و... اينكه اين روزها يكهو تمام شود يا يك وقفه سه ماهه بينش بيفتند، خيلي سخت به نظر ميآيد. اما خب آدما بايد به دل كندن عادت كنند. هر سال كلي آدم توي زندگي آدم ميآيند و ميروند. اين ها را به شاگرد درونم گفتم...
+ آخرين آيس پك من و آناهيتا در سال اول تدريس
در مدح گوجه سبز
اوقات خوش آن بود، كه با «دوست» به سر رفت باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
وقتي فكر ميكنم ميبينم تنها عشق واقعي و حقيقي من گوجه سبز (و البته پيتزا) است. باقي همه هوس و بي حاصلي و بي خبري است!
+ دو كيلو گوجه سبز توسط من و يك عدد خواهر من، از عصر تا كنون نا پديد گشت...
سه روز است كه مكررا دارم آهنگ Set Fire To The Rain، از Adele يا به قول خواهرم «عادله» را گوش ميهم. خيلي كم پيش ميآيد من موزيكي را در اين حد گوش بدهم. يعني موزيك ظرف دو روز دلم را ميزندد. اما اين موزيك فعلا نزده است و همچنان با گوش دادنش كيف ميكنم! و دومين آهنگ انگليسياي است كه حفظ كردم...
متن + ترجمه در ادامه مطلب
شاورما
اگر راهتان اين طرفها (مشهد) افتاد، حتما سري به پيتزا «ليالي»، نزديك حرم، كنار هتل الغدير بزنيد. پيتزاهاي لبناني و كلا غذاهاي لبناني خوشمزهاي دارد. اگر هم تمايل داشتيد كه من را ميهمان كنيد، دعوتتان را قبول ميكنم. حالا شايد اولش ناز كنم، ولي شما نا اميد نشويد و تلاش كنيد... چون پاي پيتزاي لبناني در ميان است و قضيه براي من خيلي حساس و جدي است.
شايد چون من خيلي از غذاهايي كه ميخورم مينويسم، اين سوء تفاهم پيش بيايد كه بنده آدم «شكمو»يي هستم، ولي خب بايد همينجا به اين شايعات پايان بدهم و بگويم: خير! من آدم شكمويي نيستم. بلكه من آدم «ابرشكمو» يا اصطلاحا «فوق شكمو» هستم. البته اين فقط نظر خودم است... و نظر مامانم اين است كه من يك انسان بدغذاي غرغروي اعصاب خوردكن هستم و هيچ غذايي را دوست ندارم. اين هم فقط نظر مامانم است و نظر خودم اين است كه من غذاهاي جديد را دوست دارم و از غذاهاي تكراري بدم ميآيد و خيلي هم مهربان و «غرنرو» هستم. غرنرو واژه جديد اختراعي بنده است به معني انساني كه غر نميزند. شما هم اگر از اين واژه خوشتان آمده است ميتوانيد روي آن كليك كنيد، گزينه «اد تو لغتنامه» را بزنيد و از آن استفاده كنيد و بعد هم بياييد از من تشكر كنيد و مرا پيتزا لبناني يا ترجيحا پيتزا شبديز ميهمان كنيد. چون من پيتزا شبديز را از تمام پيتزاهاي دنيا بيشتر دوست دارم!
+ اين عكسي كه گذاشتم، پيراشكي لبناني است كه همان مواد پيتزا درونش است: مرغ تركي، قارچ، پنير پيتزا، زيتون، فلفل دلمهاي و ادويه مخصوص... كه به نظرم زنجبيل اگر نداشت خيلي بهتر بود. چون من از زنجبيل متنفرم.
+ پيتزا لبناني چهارگوش است و خمير پيتزا را روي مواد هم كشيدهاند و رويش كنجد ريختهاند، شبيه بالشت.
صداي ندا!
«ندا»دختر 9 ساله زنجاني است كه معلم او بارها به او تجاوز كرده است! بعد از اينكه گند قضيه درآمده است و معلم را گرفتهاند، دادگاه محترم رأي را اينگونه صادر كرده است: «كه قضيه تجاوز به عنف نبوده، رابطه نامشروع بوده است! و با رضايت طرفين صورت گرفته است.»
به گفته خانواده ندا، او چند ماه است كه نميتواند غذا بخورد و شبها كابوس ميبيند! و حالا، ديروز معلم زحمتكش (!) مذكور، به قيد وسيقه آزاد شده است.
به نقل از ايسنا:
«1. چگونه ميتوان قائل شد به اينكه كودك 9 ساله داراري اراده آزاد براي برقراري رابطه جنسي با فرد بالغ است؟
2. قانون راجع به متعاملين، هر نوع معامله افراد زير 18 سال را _اعم از دختر يا پسر_ غير نافذ ميداند.
3. اينكه طفل 9 ساله را واجد سلامت فكر و روان در حد رضايت به رابطه جنسي اين چنيني تلقي كنيم، به شدت تامل برانگيز است...»
خيلي دلم ميخواهد بدانم اگر ندا دختر قاضي بود، باز هم حكمش رابطه نا مشروع بود يا تجاوز به عنف؟
+ هفته پيش كليپي از اجراي فرزاد حسني بيرون آمد كه در برنامه اكسير به يك فرد ميانسال توهين ميكند و او را تحقير ميكند! بعد از اينكه اين كليپ كلي در شبكههاي مجازي سر و صدا كرد، در يكي از بهترين تايمها، آنتن صدا سيما را در اختيار فرزاد حسني قرار دادند كه او بيايد بغض كند و بگويد: مردم چرا اينقدر زود قضاوت ميكنيد؟ اين قضيه فيلمنامه بوده و آن آقا هنرور ما بوده؟! و بعد يك كليپي كه كاملا مشخص بود بعد از اين وقايع گرفته شده، بيرون آمد به عنوان پشت صحنه همان برنامه! كه فرزاد حسني با آن مرد ميانسال در حال تمرين بود! قسمت مضحك ماجرا اين بود كه آن آقا آمد و گفت به من توهين شده، به شما چه ربطي داره؟! (كاملا واضح بود كه قضيه از چه قرار است!
پست قبليام: کم مونده ندا بیاد بگه: به من تجاوز شده به شما چه ربطی داره؟ اینا همه سناریو بوده...
سوال: مملكته داريم؟!!!
ماكاراني مامان پز
مامانم يا غذاهاي دو هفته پيش را به خورد ما ميدهد، يا شاهكار خلق ميكند. نمونهاش همين ماكارانياي كه براي افطار من درست كرده بود؛ حرف نداشت...
+ دلتان نخواهد ماكاراني با مرغ و فلفل سياه، مزه غذاهاي لبناني را ميدهد كمي.
+ شبيه اين عكسهاي تبليغاتي شد. آفرين به دوربين گوشي خواهرم؛ خيلي هنرمنده!
+ عااااااشق اين آهنگ فرانسوي شدم. ممنون از دوستي كه فرستاد.
اوصيكم به روزه!
گفتم امروز روزه بگيرم بلكه هم كمكم خودم را عادت دهم، هم روزههايم را كمي آپديت نمايم؛ بالاخره چند عدد روزه قضا شده از پارسال دارم...
مامانم از صبح طوري به من نگاه ميكند كه حس طفلكي بودن بهم دست ميدهد. با عزت و احترام به من ميگويد: «استراحت كن مامان جان!» همه كارهاي خانه را خودش انجام ميدهد، تازه دلش هم به حال من ميسوزد. هرچقدر توي كامپيوتر يا گوشي باشم هيچ چيز نميگويد، تازه يك نگاه محبت آميز پر از مهر مادري به من مياندازد. همش هم به اين فكر است كه براي افطارم چه درست كند كه من خيلي دوست داشته باشم. اينطور كه حساب كردهام اگر تمام سال را روزه بگيرم بصرفهتر است و زندگي راحتتري خواهم داشت... اينطوري خيلي قشنگ پادشاهي ميكنم. آنطوري خيلي قشنگ بردگي...
پس فرزندانم. خودم و شما را به روزه و تقواي الهي توصيه ميكنم. روزه خيلي خوب است. روزه بگيريد پادشاهي كنيد...
خانوم انشا!
خب براي اطلاعات عموميتان بد نيست بدانيد كه بنده از سال آينده معلم انشا (خانوم انشا) هم هستم!
تا آنجا كه يادم است هميشه در كلاسهاي انشاء مدرسه، فقط سه موضوع براي نوشتن وجود داشت: 1) تابستان خود را چگونه گذرانديد؟ 2) در آينده ميخواهيد چهكاره بشويد؟ و 3) درباره فصل پاييز 12 خط بنويسيد!
و تا آنجا كه يادم هست همه انشاها شبيه هم بود. و نهايت خلاقيت ما اين بود كه اگر دفعه قبل نوشته بوديم: «در پايير برگها به رنگ زرد و قرمز و نارنجي در ميآيند» دفعه بعد مينوشتيم: «در پاييز برگها به رنگ نارنجي و قرمز و زرد درميآيند!» حتي معلمهايمان براي اينكه كار ما راحت بشود ميگفتند: «بچهها تو امتحاناي هر سال فقط سه تا موضوع مياد (اشاره به موضوعات مذكور). همينا رو تو خونه از مامان باباهاتون بپرسيد حفظ كنيد. سر جلسه بنويسيد!»
يادم نميآيد هيچ معلمي به من گفته باشد، در هر چيزي در جهان سوژه براي نوشتن وجود دارد. و بگويد حتي در نبودنها و عدمها هم سوژه براي نوشتن وجود دارد. در واقع سوژهي نوشتن مثل مجموعه تهي، زير مجموعه هر چيزي در هستي است!
يادم نميآيد معلمي براي ما، يك پانتوميم ساده اجرا كند، و بگويد حركاتش را توصيف كنيم. تا به اين وسيله توجهمان به زبان بدن بالا برود و بتوانيم آن را توصيف كنيم.
هيچ معلم انشايي نگفت هر كس دست كند توي كيفش، يك چيزي در بياورد و درباره همان بنويسد. و از ذهن ما كار نكشيد! بلكه كار خودش و ذهن ما را راحت كرد!
معلمهاي ما هيچ يادداشت و يا داستاني به عنوان نمونه خوب براي ما نخواندند! اگر هم ميخواندند، نظر فقط نظر آنها بود، ما حق هيچگونه اظهار نظري نداشتيم... فقط بايد خيلي ساكت گوش ميداديم!
به لطف خدا، در سال گذشته اساتيد بي نظير نويسندگي كه در صدر تمام آنها استاد داستان نويسيام بود، در مسير زندگي ام قرار گرفتند... با اينكه مدت زمان بيشتري است (حدود 6-7 سال) كه نقاشي كار ميكنم، و حتي از وسطهاي دوره نويسندگي به آن جمع اضافه شدم، اما حس ميكنم در نويسندگي نسبت به نقاشي براي تدريس دستپرتر هستم! چون اولا يك استاد بسيار خوبي داشتهام كه بيشتر از اينكه تكنيك به من بياموزد، نگاه من را به تمام هستي تغيير داده است، (و فكر ميكنم وظيفه من هم همين باشد...) و دوما خودم بي اندازه شيفته نوشتن هستم.
از الان كلي نقشه براي كلاسهايم كشيدهام. اول از همه ميخواهم به شاگرهايم بگويم كه نگويند «زنگ انشا،» بگويند: «زنگ نويسندگي.» و بي اندازه منتظرم كه مهر بشود، مدارس آغاز بشوند و شاگردهايم صدايم كنند «خانوم نويسندگي.»
+ معلم انشا بودن براي من يك شغل ايدهآل است...
+ ياد يكي از شاگردام افتادم كه هر وقت مرا در سال ميديد ميگفت: «سلام خانوم نقاشي. نقاشي جونم. قربونت بشم. جوجوي من!» اين جملات در سال آينده به «خانم انشا، انشا جونم، جوجو انشاي من تبديل خواهند شد.»